دیبا دیبا ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

موشی مامانی و بابایی

مادران تندیس عشق خداوند هستند

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:   می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد:...
13 تير 1390

سفر به سمنان

پنجشنبه ۹/۴/۹۰  عید مبعث بود ما هم تصمیم گرفتیم یه جایی بریم . خلاصه با هماهنگی های لازم قرار شد همه جواناهای فامیل جمع بشیم بریم سمنان . خاله سمیه اینا سمنان خونه داشتند .   خلاصه ۱۵ نفر شدیم رفتیم .  یک روزشم از صبح رفتیم شهمیرزاد . خیلی هوای عالی داشت . تو فنقل مامان هم اونجا کلی با زن عمو سولماز آب بازی کردی و باهاش غش غش می خندیدی . تو هم که عاشق آب کلی عشق کردی . خلاصه خیلی خوش گذشت . انشالله سفرهای بعدی .   تو دخمل که دیگه خیلی بلا شدی  انقدر شیرین کاری می کنی که دلم می خواد  درسته بخورمت . انقدر شکمویی مامان که نگو و نپرس .&nb...
11 تير 1390

نیم سالگی

دخمل گلم  امروز تولد نیم سالگیته   درست ۶ماه پیش خدا تو فرشته کوچولو مهربون رو به من و بابایی داد .  وای که چقدر زود می گذره .   امیدوارم تولد ۱۰۰ سالگی تو بگیری .  یک دنیا دوست دارم عزیزک مامان . راستی بذار کارهاتو ثبت کنم اینجا آغاز به دیدن ۲ ماهگی آغاز به غلت زدن ۴ماهگی آغاز به نشستن ۵ ماهگی الان هم جدیدن فقط می تونی به صورت چار دست و پا وایستی ولی هنوز نمی ری جلو . وای که چقدر دوست دارم زودتر چهار دست و پا بری . می دونم برای خودم دردسره هی باید دنبالت راه بیوفتم ولی باز عاشق چهاردست و پا راه رفتنم . این ماه هم واکسن داری . در ۶ ماهگی  وزن : ۹ کیلو...
15 خرداد 1390

ما برگشتیم

سلام سلام   ما بعد از تقریباً یک غیبت کبری برگشتیم . این چند وقته سرمون شلوغ پلوغ بود . اسفند ماه که عقد عمو عماد بود  رفتیم اصفهان  شما دخمل گلم یک زن عمو جدید گیرت اومد . عید رو هم تهران بودیم ولی اولین ۱۳بدر تو بردیمت کیش و تا ۱۶ فروردین کیش بودیم . (البته اینم بگم که همسفرمون خاله آیدا بود ) شما هم که هزار ماشالله انقدر دخمل خوبی بودی .  در اصل تو و بابایی همسفر هم بودید . چون ما هروقت می خواستیم بریم خرید تو با بابایی می رفتی برای خودتون می گشتید. بعد هم که در یک تصمیم ضرب العجل خونمون رو فروختیم و به یومن قدم پر برکت تو دختری یک خونه ۲خوابه خریدیم . خلاصه دخترم اتاق دار ش...
10 خرداد 1390

2 ماهگی و اولین سفر

دخترم برای اولین بار تو عمر ۲ ماهش به مسافرت رفت . چهارشنبه ۱۳/۱۱/۸۹ با مامان افسان و خاله آیدا و آیناز رفتیم شمال (بابلسر ) خونه خاله های مهربون . تا جمعه هم اونجا بودیم و برگشتیم .  دست بابا وحید هم درد نکنه که ما رو برد که یه هوایی عوض کنیم .   بعدکه برگشتیم شنبه من و شما و مامان افسان صبح شنبه رفتیم واکسن دوماهگی تو زدیم و قد و وزن کردیم . هزار ماشالله مامان داری رکورد می شکونی وزن :۶۱۰۰  قد:۶۰  خانم دکتر گفت دخملتون داره تپلی می شه ها . به خودتم گفت همین جوری بخوای پیش بری چشم ژاپنی می شی با این لپ هات.   (ماشاالله ) واکسن هم که زدیم که تا فردا صبح همش تو خواب ناله می کردی . الهی ...
17 بهمن 1389

40 روزگی دخملی

دیبای ناز ما روز تولد مامانش ۴۰ روزه شد یعنی ۲۵/۱۰/۸۹    خلاصه که تولد من و جشن چله دخملی یک روز بود دخملم انقدر شیرین شده . دیگه یواش یواش چشماش داره شروع می کنه به دیدن . البته هنوز اجسام ریز و نزدیک رو دنبال نمی کنه ولی از جلوی چشماس که رد بشی یا بالای سرش با چشماش دنبالت می کنه
25 دی 1389