دیبا دیبا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

موشی مامانی و بابایی

ما برگشتیم

1390/3/10 11:30
نویسنده : مامان حدیث
1,187 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام

 

ما بعد از تقریباً یک غیبت کبری برگشتیم .

این چند وقته سرمون شلوغ پلوغ بود .

اسفند ماه که عقد عمو عماد بود  رفتیم اصفهان  شما دخمل گلم یک زن عمو جدید گیرت اومد .

عید رو هم تهران بودیم ولی اولین ۱۳بدر تو بردیمت کیش و تا ۱۶ فروردین کیش بودیم . (البته اینم بگم که همسفرمون خاله آیدا بود )

شما هم که هزار ماشالله انقدر دخمل خوبی بودی .  در اصل تو و بابایی همسفر هم بودید . چون ما هروقت می خواستیم بریم خرید تو با بابایی می رفتی برای خودتون می گشتید.

بعد هم که در یک تصمیم ضرب العجل خونمون رو فروختیم و به یومن قدم پر برکت تو دختری یک خونه ۲خوابه خریدیم . خلاصه دخترم اتاق دار شد . 

چون قرار بود من از اول خرداد برگردم سر کار  دیگه سریع اسباب کشی کردیم  که کارامون تموم بشه .

ولی بماند که تو همین مدت کوتاه چه ها که نکشیدیم . بماند از پول تهیه کردن و بدو بدو کردن ها و یک عالمه قسط برا خودمون درست کردیم .

زد و آقا دزده  ماشینمون رو از جلوی در خونه برد .  خدا می دونه که دیگه ما چه کشیدیم .

ولی با لطف خدا و نظر و نیاز های فراوون ما  سر یک هفته بهمون زنگ زدن که ماشینتون پیدا شده .

خلاصه کلی خوشحال شدیم . ولی حالا باید بابایی کلی می دوئید تا ماشین خودمون رو بهمون پس بدن . خلاصه که خدا رو شکر به خیر گذشت . بماند که این آقا دزده چقدر خصارت مالی بهمون زد .

 

اینم از اتفاقات این چند وقته . از اول خرداد هم که من برگشتم سر کار . و شما دخملی صبح ها تا ساعت ۹:۳۰ .۱۰ (البته استثناً فقط ماه خرداد )پیش بابایی هستی  بعد از اون هم پیش مامان افسانه و خاله آیناز

لطف کردن شما رو نگه می دارن که از الان مهد نری . دست گلشون درد نکنه .

تو وروجک  هم که حسابی باخاله آیناز رفیق شدی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)