دیبا دیبا ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره

موشی مامانی و بابایی

9 ماهگی

سلام عشق قشنگم تولد ٩ ماهگیت مبارک ,‌ این  دومین  ٩ ماهی که من و تو با همیم  یکبار در وجود خودم  و یک بار در کنارم .  عاشق با تو بودن هستم  عشقم . الهی  ٩٠ ساله بشی مامان .   اینم از شاهانه خوابیدنت  با اون چشمای پف کردت     ...
15 شهريور 1390

عکس

انقدر قرتی شدی که حتی صدای زنگ موبایل می یاد دو تا دستاتو می گیری بالا و می رقصی تازه این که چیزی نیست انقدر خوشگل بشکن می زنی (البته بی صدا ها ) که فقط من قربون صدقت می رم اینم از عاقبت با خاله آیدا و آیناز مراوده داشتن .        نتیجه اخلاقی :‌ یک دخمل قرتی اینم یه چندتا عکس الهی قربون تپلیت برم         هزار ماشالله    هزار ماشالله به دخملم یک شب سرد در پارک  با دماخ  قرمز اینم از شیطونی کردنات    الهی قربون انواع خوابیدنت برم که ماشالله به هزار شکل می ...
12 شهريور 1390

هورررراااااااا

بالاخره عشق مامان چهار دست و پا رفت . الهی من فدای چهار دست و پا رفتنت بشم . چهارشنبه ای که رفتم خونه مامان افسانه اینا دنبالت خاله آیناز گفت دخترت دیگه یک دقیقه هم نمی ذاره ما بشینیم . همش می ره سر همه وسایلا . انقدر خوشگل چهار دست و پا می ری . که من فقط یک ریز قربون صدقت می رم . انشالله همیشه رو پاهای خودت باشی عزیزم . یه خورده که می ری بعد خسته می شی می شینی دست دستی می کنی . مثلاً می خوای خستگی در کنی ولی هوای ما ها رو هم داری . قربون دست دستی کردنت ...
29 مرداد 1390

اولین مروارید

عشق مامان دیروز موقع غذا خوردن یکدفعه متوجه شدیم که قاشق به یه چیزی می خوره و صدا می ده . دیدیم بله یه دندون سفید کوچولو لثه دخترم و پاره کرده و می خواد سر بیاره بیرون . البته هنوز زیاد نزده بالا ولی سرش پیداست .  مبارکت باشه دختر گلم .  می دیدم سه چهار روزه دستتو می کنی دهنت فشار می دی . یا شب ها معلوم بود که خوابت می یاد ولی همش یه چیزی از خواب بیدارت می کرد . من می کشم اون دندون رو که دخملمو اذیت می کنه .   راستی  یادم رفت این ماه چکاپ ماهانه رو بنویسم ماشالله دخترم پایان 8 ماهگی       وزن :9700    ...
24 مرداد 1390

تولد بابا وحید

جمعه ۳۱/۴/  تولد بابا وحید بود   به همین مناسبت پنجشنبه  خانواده بابا و خانواده خودم و عمو حسین و خاله سمیه و دایی احمد و خاله سپیده رو شام دعوت کردم و برای بابا وحید تولد گرفتیم . خیلی خوش گذشت .. انشالله بابا وحید ۱۰۰ ساله بشه .  ولی از فردای اونروز شما سرما خوردی افتادی . تب و لرز . الان دو شبه که تا صبح نخوابیدم همش بالا سرتم که خدایی نکرده تبت بالا نره .  بابا وحید هم که دیگه داره خودش و می کشه .  یه ریز هم می گه قربون دختر بی حالم بشم .  انشالله زودتر خوب بشی مامان . اینم عکس شما تو تولد بابایی      ...
24 مرداد 1390

دست دستی

عشق مامان  یاد گرفتی دست دستی کنی به همراهش هم خودت می گی  دَ  دَ دَ    الهی مامان قربون دست زدنت بشه . منم که تا از در می یام تو دیگه خودتو می کشی انقدر  هو هو میکنی و دستاتو دراز میکنی تا من بغلت کنم .  بعد هم که از سر کار می یام می گی دیگه از پیشت تکون نخورم .  بابا وحید هم هی بهت می گه بچه ننه . (خودمونیم فکر کنم یه کوچولو حسودی می کنه )  گرچه با اونم خیلی جور هستی . کلی باهاش غش غش با صدای بلند براش می خندی و بازی می کنی . هرجا هم که می ره تو وروجک با چشم دنبالش می کنی . هی براش دلبری می کنی . اونم خداییش خیلی برات زحمت می کشه . خیلی به کارات می رسه ....
27 تير 1390