دیبا دیبا ، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 22 روز سن داره

موشی مامانی و بابایی

هورررراااااااا

بالاخره عشق مامان چهار دست و پا رفت . الهی من فدای چهار دست و پا رفتنت بشم . چهارشنبه ای که رفتم خونه مامان افسانه اینا دنبالت خاله آیناز گفت دخترت دیگه یک دقیقه هم نمی ذاره ما بشینیم . همش می ره سر همه وسایلا . انقدر خوشگل چهار دست و پا می ری . که من فقط یک ریز قربون صدقت می رم . انشالله همیشه رو پاهای خودت باشی عزیزم . یه خورده که می ری بعد خسته می شی می شینی دست دستی می کنی . مثلاً می خوای خستگی در کنی ولی هوای ما ها رو هم داری . قربون دست دستی کردنت ...
29 مرداد 1390

اولین مروارید

عشق مامان دیروز موقع غذا خوردن یکدفعه متوجه شدیم که قاشق به یه چیزی می خوره و صدا می ده . دیدیم بله یه دندون سفید کوچولو لثه دخترم و پاره کرده و می خواد سر بیاره بیرون . البته هنوز زیاد نزده بالا ولی سرش پیداست .  مبارکت باشه دختر گلم .  می دیدم سه چهار روزه دستتو می کنی دهنت فشار می دی . یا شب ها معلوم بود که خوابت می یاد ولی همش یه چیزی از خواب بیدارت می کرد . من می کشم اون دندون رو که دخملمو اذیت می کنه .   راستی  یادم رفت این ماه چکاپ ماهانه رو بنویسم ماشالله دخترم پایان 8 ماهگی       وزن :9700    ...
24 مرداد 1390

تولد بابا وحید

جمعه ۳۱/۴/  تولد بابا وحید بود   به همین مناسبت پنجشنبه  خانواده بابا و خانواده خودم و عمو حسین و خاله سمیه و دایی احمد و خاله سپیده رو شام دعوت کردم و برای بابا وحید تولد گرفتیم . خیلی خوش گذشت .. انشالله بابا وحید ۱۰۰ ساله بشه .  ولی از فردای اونروز شما سرما خوردی افتادی . تب و لرز . الان دو شبه که تا صبح نخوابیدم همش بالا سرتم که خدایی نکرده تبت بالا نره .  بابا وحید هم که دیگه داره خودش و می کشه .  یه ریز هم می گه قربون دختر بی حالم بشم .  انشالله زودتر خوب بشی مامان . اینم عکس شما تو تولد بابایی      ...
24 مرداد 1390

دست دستی

عشق مامان  یاد گرفتی دست دستی کنی به همراهش هم خودت می گی  دَ  دَ دَ    الهی مامان قربون دست زدنت بشه . منم که تا از در می یام تو دیگه خودتو می کشی انقدر  هو هو میکنی و دستاتو دراز میکنی تا من بغلت کنم .  بعد هم که از سر کار می یام می گی دیگه از پیشت تکون نخورم .  بابا وحید هم هی بهت می گه بچه ننه . (خودمونیم فکر کنم یه کوچولو حسودی می کنه )  گرچه با اونم خیلی جور هستی . کلی باهاش غش غش با صدای بلند براش می خندی و بازی می کنی . هرجا هم که می ره تو وروجک با چشم دنبالش می کنی . هی براش دلبری می کنی . اونم خداییش خیلی برات زحمت می کشه . خیلی به کارات می رسه ....
27 تير 1390

مادران تندیس عشق خداوند هستند

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:   می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد:...
13 تير 1390

سفر به سمنان

پنجشنبه ۹/۴/۹۰  عید مبعث بود ما هم تصمیم گرفتیم یه جایی بریم . خلاصه با هماهنگی های لازم قرار شد همه جواناهای فامیل جمع بشیم بریم سمنان . خاله سمیه اینا سمنان خونه داشتند .   خلاصه ۱۵ نفر شدیم رفتیم .  یک روزشم از صبح رفتیم شهمیرزاد . خیلی هوای عالی داشت . تو فنقل مامان هم اونجا کلی با زن عمو سولماز آب بازی کردی و باهاش غش غش می خندیدی . تو هم که عاشق آب کلی عشق کردی . خلاصه خیلی خوش گذشت . انشالله سفرهای بعدی .   تو دخمل که دیگه خیلی بلا شدی  انقدر شیرین کاری می کنی که دلم می خواد  درسته بخورمت . انقدر شکمویی مامان که نگو و نپرس .&nb...
11 تير 1390

نیم سالگی

دخمل گلم  امروز تولد نیم سالگیته   درست ۶ماه پیش خدا تو فرشته کوچولو مهربون رو به من و بابایی داد .  وای که چقدر زود می گذره .   امیدوارم تولد ۱۰۰ سالگی تو بگیری .  یک دنیا دوست دارم عزیزک مامان . راستی بذار کارهاتو ثبت کنم اینجا آغاز به دیدن ۲ ماهگی آغاز به غلت زدن ۴ماهگی آغاز به نشستن ۵ ماهگی الان هم جدیدن فقط می تونی به صورت چار دست و پا وایستی ولی هنوز نمی ری جلو . وای که چقدر دوست دارم زودتر چهار دست و پا بری . می دونم برای خودم دردسره هی باید دنبالت راه بیوفتم ولی باز عاشق چهاردست و پا راه رفتنم . این ماه هم واکسن داری . در ۶ ماهگی  وزن : ۹ کیلو...
15 خرداد 1390

ما برگشتیم

سلام سلام   ما بعد از تقریباً یک غیبت کبری برگشتیم . این چند وقته سرمون شلوغ پلوغ بود . اسفند ماه که عقد عمو عماد بود  رفتیم اصفهان  شما دخمل گلم یک زن عمو جدید گیرت اومد . عید رو هم تهران بودیم ولی اولین ۱۳بدر تو بردیمت کیش و تا ۱۶ فروردین کیش بودیم . (البته اینم بگم که همسفرمون خاله آیدا بود ) شما هم که هزار ماشالله انقدر دخمل خوبی بودی .  در اصل تو و بابایی همسفر هم بودید . چون ما هروقت می خواستیم بریم خرید تو با بابایی می رفتی برای خودتون می گشتید. بعد هم که در یک تصمیم ضرب العجل خونمون رو فروختیم و به یومن قدم پر برکت تو دختری یک خونه ۲خوابه خریدیم . خلاصه دخترم اتاق دار ش...
10 خرداد 1390